.
.
.
مادر وقتی داره واسه فرزندش یه کاری می کنه اونم کاری که همه ش
ربط به خلاقیت خودش داره(مثلا داره پیرهن می دوزه)خیلی خوشحاله
با خودش زمزمه می کنه که:
.
.
.
از خدا اول برایت اذن پوشیدن گرفتم
بعد هر شب بین انگشتم نخ و سوزن گرفتم
سوزن مژگان مي آمد با نخ اشکم برایت
از کنار بوریا يي کهنه پیراهن گرفتم
بارها پیراهنت را بر تنت پوشانده آن وقت؛
در خیال خود سرت را نیز بر دامن گرفتم
دیدم آن نامرد را بر سینه ات با تیغ عریان
پیرهن را هر زمان از قسمت گردن گرفتم
پهلویش گر پاره گشته در میان کوچه ای تنگ
پیرهن را از دهان آتش و آهن گرفتم
گرچه چون مشتی ستاره زیر پا و پاره پاره
عاقبت فرزند خود را در میان تن گرفتم
.
.
.
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 17:42 توسط مهدی زمستان
|
مهدی رحیمی (زمستان)